لنالنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ملکه سرزمین من

دعای من

پيش از اينها فكر مي كردم خدا خانه اي دارد ميان ابرها حكم ميراند به سختي روبه ما سخت ميگيرد به ما بعد از دعا دير فهميدم خدا در قلب ما خانه اي دارد به شكل ابر ها اشك ميريزد ز دلتنگي ما مي نوازد ديده گريان ما لنای من الان تو خواب نازی ...وقتی به صورت مثل ماهت نگاه میکنم قبلم تکه تکه میشه برا ت.......بعضی وقتها میگم چی شد که خدا منو لایق این همه لطف خودش کرد وفرشته ای به این زیبایی رو نصیبم کرد ...............یعنی کی .....کدوم شب .........پای کدوم سجاده ام ..........دلم شکست وخدا منو مشمول رحمت خاص خودش کرد ؟ تو اینقدر پاک و معصومی که من خودمو لایقت نمی دونم ......... داشتم خاطرات کسایی رو که بچه اشونو از دست دادن می خوندم یاد سال 88...
22 بهمن 1390

حرفهایی برای دخترم

لنا ... دخترکم شاید هنوز برای گفتن حرفهایی که معنی شان را نمی دانی خیلی زود باشد ، اما دوست دارم بعدها که این نوشته ها می خوانی،آن زمان که قدرت درک مسائل را پیدا می کنی، بدانی که مادرت حتی پیش از تولدت از تو چه خواسته است : عسلم پیش از همه خدا را بشناس و در لحظه لحظه زندگی او را به یاد داشته باش.بدان که همه چیز با او ممکن است و هیچ با او غیر ممکن نیست.همواره و در همه حال دست در دست خدا داشته باش و همیشه از او یاری بجوی.آگاه باش که خداوند همیشه پشت و پناه توست. برای ساختن آینده ای که پیش روی توست تلاش کن.تا می توانی تلاش کن و از سختیها و ناملایمات نهراس.دنیا به تلاش تو پاسخ خواهد داد و به امید خدا به هرآنچه آرزویش را در دل می پرورانی خوا...
19 بهمن 1390

واکسن 4 ماهگی

امروز واکسن 4ماهگیتو زدیم الهی بمیرم خیلی ناآرومی کردی .شب چند بار از خواب بلند شدی وهمش تب داشتی مامان جون چند بار پاشویه ات کرد مرتب بهت استا مینوفن دادم ولی خدارو شکر به خیر گذشت عزیزم این ماه هم  خوب رشد کردی 6400وزن وقد هم 60سانت خدا رو لحظه به لحظه شاکرم
12 بهمن 1390

همایش شیر خوارگان علی اصغر

پارسال نذر کردم اگه سال دیگه تو توی بغل مامان سالم باشی روز علی اصغر ببرم تورو همایش خدارو شکر میکنم که توامسال صحیح وسالم تو بغلمی صبح روز جمعه 11اذر با مامان جون وباباعلی رفتیم جاییمه همایش شیر خوارگان بود .تو تمام مدت خواب بودی واینقدر تو لباسهای جدیدت خوشکل شده بودی که  مردم کلی ازت عکس وفیلم گرفتن خدارا هزار بار شکر میکنم اینم عکس روز علی اصغر   ...
12 بهمن 1390

واکسن دو ماهگی

مامان جون چند روزه از شیراز اومده تا موقع زدن آمپول 2ماهگی لنا پیشمون باشه من خیلی میترسم صبح که میخواستم بریم برای واکسن از شدت ترس واسترس دل پیچه شدید گرفتم خدا رو شکر اصلا گریه وبیقراری نکردی و تب هم خیلی کم داشتی البته قبل از رفتن استامینوفن بت دادم اونم با طعم توت فرنگی ...
12 بهمن 1390

سیسمونی......(14 شهریور )

بالاخره کار چیدمان اتاقت تمام شد وشب دوتا عمه ها وبچه هاشون و عمو محمد رو هم دعوت کردیم تا بیان واتاق گل دخترمونو ببینن من خیلی خیلی تو این هفته اذیت شدم خیلی خسته شدم آخه تو دیگه بزرگ شدی و جات تو دل مامانی تنگه .مامانی نمی تونه درست تکون بخوره ............خاله مریم هم که پیشمون نبود کمکمون کنه خلاصه منو مامان  جون خیلی اذیت شدیم. واسه پرده اتاقت کلی تو بازارا راه رفتم از این مغازه به اون مغازه ........... آخر هم اماده نشد اتاقت بدون پرده موند (ولی تا موقعی که بدنیا بیای آمادش میکنیم ) لحاف چهل تیکه ای که مامان جون برات دوخته خیلی خیلی قشنگ شده وهمه کلی ذوق کردن براش همه چیزات مبارکت باشه عزیزم دوست داشتم برات دنیا رو میاوردم و...
11 بهمن 1390