لنالنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

ملکه سرزمین من

هفته 32بارداری....(27 مرداد1390)

عزیز مامان الان 32هفته است که داری وجود مامانو با وجودت گرم میکنی گل قشنگ .دختر خودم من دارم از تکونهای تو سر شوق میام من وبابا خیلی منتظریم که ببینیمت .هر شب کلی راجع بهت حرف میزنیم ..........هرچیزیز راجع به تو برامون جذاب و جالبه تو میای و میشی تنها بهمونه من وبابا علی برای زندگی کردن وزنده بودن مامانم  نمی دونی ونمی تونی بفهمی تا زمانیکه خودتم مادر بشی که چقدر نفسهام بسته به همین تکون خوردنات داره هروز برای سلامت بودنت کلی دعا میخونم ...... مامان بزرگ وبابا بزرگ شیرازی وخاله مریم کلی از وسایلتو خریدن ودر تدارک اماده کردن اونا هستن تا یه اتاق خیلی خوشکل برات درست کنیم اخه تو بزرگترین وبهترین هدیه خداوندی قدمات مبارکه عزیزم .نم...
10 بهمن 1390

سونوی تعیین جنسیت ....(18خرداد1390)

امروز با هزارتا امید وارزو  با مامان جون شال وکلاه کردیم رفتیم مطب دکتر تا بالاخره بفهمیم شما دخملی هستی یا پسملی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از خانم دکتر خواستم تا مامان جون هم بیاد داخل اتاق وخانم دکتر که منو سونو کرد گفت یه دختر خوشکل و س ک س ی داری ....من از سلامتت پرسیدم وگفت همه چیز خوبه خدارو شکر از خوشحالی داشتم پرواز میکردم همیشه دلم میخواست بچه اول دختر باشه که خدا این لطفو شامل حالم کرد بعداز در مطب هم با مامان جون وبابا علی راهی شیراز شدیم تا برای دخترمون کلی سیسمونی بخریم ....................اخ که چقدر  دلم لک زده واسه شیراز   ...
8 بهمن 1390

هفته 21بارداری.......تاسیونه ...........(13خرداد1390)

مامانم از اونجایی که مادر اصفهان زندگی میکنیم ومردمان این جا هم رسمی به نام تاسیون دارن ...مامان جون وبابا جون تصمیم گرفتنتد این رسم رو برای شما قند عسل بجا بیاورند ...که هنوز نمی دونم دخملی هستی یا پسملی 2و3هفته ای همگی در گیر تدارک و برنامه ریزی بودن تا به بهترین نحو این رسم (بسیار الکی )اجر بشه سرانجام به این ترتیب این مراسم باشکوه انجام گرفت مامان جون وباباجون ..دای مجیدوزندایی فاطی وسالار....خاله مریم ودایی امیرو صهبا .اومدن اصفهان دایی امیر مسئول پختن مرغ شکم پر و ماهی شکم پر بود خاله مریم میگو سوخاری ....ژله ...کاستر.....رنگینک شیرازی ...وحلواشیرازی رو درست کرد زن دایی فاطی و خواهرش (خاله محبوبه )دلمه وکوفته سبزی رو درست ک...
8 بهمن 1390

همین روزها

چقدر  خونه ساکته ....سکوتش بعضی وقتها منو دیوونه میکنه خیلی تنهام تنهای تنها علی فقط شبها میاد خونه اونم خسته وخرد هزار تا فکر جور واجور به ذهنم خطور میکنه تو ذهنم فقط دارم با همه می جنگم دلم یه همزبون میخاد............... دلم برای شیراز تنگ شده ولی عزیزم وجود تو توی تنم بهم انرژی میده وقتی حس میکنم داری تودلم زندگی می کنی  شیرین ترین لحظه عمرمو تجربه میکنم من به همه کسایی که در انتظار چنین لحظه ای هستند دعا میکنم تا خدا این لحظه قشنگو بهشون هدیه کنه ....آمین
8 بهمن 1390

هفته 12بارداری .........برگشت از شیراز...........(9فروردین 1390)

سلام گل مامان بعداز 40روزی که شیراز مهمون بودیم دوباره اومدیم سر خونه و زندگی خودمون .گل مامان حواست فقط به رشد کردنت باشه هر چی کم داشتی از بدن مامانی بگیر تا قوی بشی ....من یکم حالم بده به خاطر رشد تو عزیزدلم .تهوع دارم .خوابم میاد ...عزیزم الان 12هفته ات شده خیلی خیلی مواظبتیم تا زودی بزرگ شی از دل مامان بیای بیرون الان روزهای عید سال 90رو میگذرونیم ولی من هیچ جا نمی رم همش توی خونم .بابا علی هم رفته سر کار ومن تنهای تنهام دلم برای شیراز تنگ شده ...
8 بهمن 1390

صدای قلب تو ........(18اردیبهشت 1390)

نازنینم امروز صدای قلبتو شنیدم ودعا کردم قلبت تا 120سال سالم بزنه ..ولی بابایی نتونست بیاد تو مطب که صدای قلب عشقشو بشنوه مامانم نمی دونی چقدر قشنگ میزد .تاپ .تاپ ........تاپ ..... ومن توی اون لحظه قشنگ داشتم بال در میووردم ما یه دنیای قشنگ برات درست میکنیم تا زود زود تپل وسالم بیای توی این دنیا  
8 بهمن 1390

اولین بار که تو شکم مامانی تکون خوردی ...(25اردیبهشت 1390)

یکشنبه 25اردیبهشت ماه بود که تو عشق مامان وباب توی دلم کمی تکون خوردی ومن به وضوح حست کردم .بابایی تازه از سر کار اومده بود نمی دونم چت شده بود که اینقدر خوشحالی میکردی بابا یی هم دست رو شکمم گذاشت وکلی ذوقتو کرد تو تمام دنیای مایی
8 بهمن 1390

بی بی چک ........(سه شنبه 19بهمن 1389)

ووووووووووووای دارم از دلشوره میمیرم .......اگه گفتی چراااااااا؟؟؟؟ از روز 27پ ... بی بی چک گذاشتم یه خط صورتی کم رنگ کم رنگ افتاد اصلا نمی تونستم باور کنم چون باور کردنی نبود .دوباره و دوباره بی بی چک رو با مارکهای مختلف امتحان کردم همش+++++++ بود وهرروز پررنگتر از روز قبل ولی فردا که روز 33 هستم میخوام برم ازمایشگاه خون بدم .نمی دونم چه دلهره عجیبی به دلم افتاده .اصلا نمی تونم باور کنم  اگه درست باشه تازه اول دلهره هامه .......خدایا یعنی این باردیگه تودلم میمونه اگه اینطوری بشه خدارو چطوری باید شکر کنم زبانم قاصره .اگه همه موهای تنم وتمام سلولهای بدنم هم زبان بشن باز هم نمی تونم شکر خدارو به جا بیارم خدایا تا حالا 3بار توی زندگی...
8 بهمن 1390

من رسما مامان شدم ........(چهارشنبه 20بهمن 1390)

وااااااااااااااااااااااااااااای امروز چه روزی بود مامانی بابابایی رفتیم ازمایشگاه تا ببینیم تو واقعا اومدی تو دل مامان یا نه؟؟؟؟؟؟ساعت 10:30صبح اونجا بودیم مسئول ازمایشگاه گفت عصر بیایند ما گفتیم نه اگه میشه همین الان جواب بدین .دلش به حالمون سوخت وگفت ساعت 11:30بیاین توی این 1ساعت منوبابایی هزار تا فکر کردیم وقتی رفتیم ومسئول ازمایشگاه برگه جوابو به دستم داد اصلا جرات نداشتم از تو پاکت درش بیارم تا از ازمایشگاه اومدیم بیرون وچشمم به رقم بتای زندگیم افتاد.     1362..........واقعا عالی بود گل مامانی وبابایی تو با چه سرعتی داری رشد میکنی عزیزم قوی باش وبه رشدت ادامه بده .من وبابا علی توی این دنیا منتظرتیم .خیلی وقته م...
8 بهمن 1390