لنالنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ملکه سرزمین من

هفته 36 بارداری (چهارشنبه 30شهریور 1390)

امروز وقت دکتر داشتم با زندایی که از شیراز اومده بود اصفهان رفتیم دکتر خانم دکتر گفت همه چیز خوبه ......گفتم احساس میکنم انقباض دارم .ولی گفت نه هنوز خیلی وقت داری احتمالا هم سزارین میشم من همچنان میترسم ...
10 بهمن 1390

دست نوشته بابایی (13شهریور 1390 )

امروز بابا ومامان رفتن  بیمارستان برای شرکت در کلاس ماساژدرمانی قبل از زایمان .....بعد از کلاس خانم مراغه پور به بابایی یه جایزه دادو اون شنیدن صدای قلب دختر نازش بود دختر گلم قلبت خیلی تند تند میزد من قلبم از تو سینم در اومد......خیلی با حال بود
10 بهمن 1390

هفته 34 بارداری........ (14شهریور1390)

امروز صبح وقت سونو داشتم با مامان جونی رفتیم تو مطب دکتر دل تو دلم نبود اخه از ماه 5دیگه سونو نکرده بودم میترسیدم ...خانم دکتر مامانی رو سونو کرد وگفت همه چیز عالیه عزیز دل من 2560گرم بود که تو هفته 34 رشدت خیلی خوب بود دیگه کم کم داره شمارش معکوس شروع میشه وتو نازنین کمتر از 1ماه دیگه میای تو خونمون وجمع ما3 نفری میشه خدایا هزار بار شکرت این لحظه ها رو قسمت همه منتظرا که دلشون میخواد مامان بشن کن ............آمین ...
10 بهمن 1390

چطوری به دنیات بیارم .......طبیعی یا سزارین (28 مرداد1390)

از طبیعی به خاطر درداش نمی ترسم به خاطر اینکه شاید سلامتی تو به خطر بیفته میترسم واز سزارین هم به خاطر عوارضش برای بدنم خودم نمی ترسم میگم نکنه داروی بیهوشی روی تو اثر بد بزاره خلاصه منودم تو این کار............ توبرای مامانی دعا کن تا بهترین ها براش رقم بخوره همون چیزی که برای هر دوتامون بهترینه دختر قشنگم ...
10 بهمن 1390

هفته 32بارداری....(27 مرداد1390)

عزیز مامان الان 32هفته است که داری وجود مامانو با وجودت گرم میکنی گل قشنگ .دختر خودم من دارم از تکونهای تو سر شوق میام من وبابا خیلی منتظریم که ببینیمت .هر شب کلی راجع بهت حرف میزنیم ..........هرچیزیز راجع به تو برامون جذاب و جالبه تو میای و میشی تنها بهمونه من وبابا علی برای زندگی کردن وزنده بودن مامانم  نمی دونی ونمی تونی بفهمی تا زمانیکه خودتم مادر بشی که چقدر نفسهام بسته به همین تکون خوردنات داره هروز برای سلامت بودنت کلی دعا میخونم ...... مامان بزرگ وبابا بزرگ شیرازی وخاله مریم کلی از وسایلتو خریدن ودر تدارک اماده کردن اونا هستن تا یه اتاق خیلی خوشکل برات درست کنیم اخه تو بزرگترین وبهترین هدیه خداوندی قدمات مبارکه عزیزم .نم...
10 بهمن 1390

سونوی تعیین جنسیت ....(18خرداد1390)

امروز با هزارتا امید وارزو  با مامان جون شال وکلاه کردیم رفتیم مطب دکتر تا بالاخره بفهمیم شما دخملی هستی یا پسملی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از خانم دکتر خواستم تا مامان جون هم بیاد داخل اتاق وخانم دکتر که منو سونو کرد گفت یه دختر خوشکل و س ک س ی داری ....من از سلامتت پرسیدم وگفت همه چیز خوبه خدارو شکر از خوشحالی داشتم پرواز میکردم همیشه دلم میخواست بچه اول دختر باشه که خدا این لطفو شامل حالم کرد بعداز در مطب هم با مامان جون وبابا علی راهی شیراز شدیم تا برای دخترمون کلی سیسمونی بخریم ....................اخ که چقدر  دلم لک زده واسه شیراز   ...
8 بهمن 1390

هفته 21بارداری.......تاسیونه ...........(13خرداد1390)

مامانم از اونجایی که مادر اصفهان زندگی میکنیم ومردمان این جا هم رسمی به نام تاسیون دارن ...مامان جون وبابا جون تصمیم گرفتنتد این رسم رو برای شما قند عسل بجا بیاورند ...که هنوز نمی دونم دخملی هستی یا پسملی 2و3هفته ای همگی در گیر تدارک و برنامه ریزی بودن تا به بهترین نحو این رسم (بسیار الکی )اجر بشه سرانجام به این ترتیب این مراسم باشکوه انجام گرفت مامان جون وباباجون ..دای مجیدوزندایی فاطی وسالار....خاله مریم ودایی امیرو صهبا .اومدن اصفهان دایی امیر مسئول پختن مرغ شکم پر و ماهی شکم پر بود خاله مریم میگو سوخاری ....ژله ...کاستر.....رنگینک شیرازی ...وحلواشیرازی رو درست کرد زن دایی فاطی و خواهرش (خاله محبوبه )دلمه وکوفته سبزی رو درست ک...
8 بهمن 1390

همین روزها

چقدر  خونه ساکته ....سکوتش بعضی وقتها منو دیوونه میکنه خیلی تنهام تنهای تنها علی فقط شبها میاد خونه اونم خسته وخرد هزار تا فکر جور واجور به ذهنم خطور میکنه تو ذهنم فقط دارم با همه می جنگم دلم یه همزبون میخاد............... دلم برای شیراز تنگ شده ولی عزیزم وجود تو توی تنم بهم انرژی میده وقتی حس میکنم داری تودلم زندگی می کنی  شیرین ترین لحظه عمرمو تجربه میکنم من به همه کسایی که در انتظار چنین لحظه ای هستند دعا میکنم تا خدا این لحظه قشنگو بهشون هدیه کنه ....آمین
8 بهمن 1390

هفته 12بارداری .........برگشت از شیراز...........(9فروردین 1390)

سلام گل مامان بعداز 40روزی که شیراز مهمون بودیم دوباره اومدیم سر خونه و زندگی خودمون .گل مامان حواست فقط به رشد کردنت باشه هر چی کم داشتی از بدن مامانی بگیر تا قوی بشی ....من یکم حالم بده به خاطر رشد تو عزیزدلم .تهوع دارم .خوابم میاد ...عزیزم الان 12هفته ات شده خیلی خیلی مواظبتیم تا زودی بزرگ شی از دل مامان بیای بیرون الان روزهای عید سال 90رو میگذرونیم ولی من هیچ جا نمی رم همش توی خونم .بابا علی هم رفته سر کار ومن تنهای تنهام دلم برای شیراز تنگ شده ...
8 بهمن 1390