لنالنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ملکه سرزمین من

و اما خاطرات زایمان

1390/11/10 3:14
نویسنده : مامان نغمه
3,110 بازدید
اشتراک گذاری

روز جمعه اول مهر ماه بود ..علی رفته بود سر کار ومن هم از صبح روی مبل دراز کشیده بودم وفقط میخوردمو کانال تی وی عوض میکردم

مامان جون قرار بود فردا از شیراز بیاد ومنم کلی از برنامه هامو گذاشتم تا مامانم بیاد ..میخوام برم آتلیه عکس بگیرم ............کلی خرید واسه خودم وباباعلی داشتم

عصر شد که بابایی از سر کار اومد وبا تعجب به شکم من نگاه میکرد و میگفت چرا شکمت اینطوری شده .............امروز شکمت یه جور دیگس ......انگار بابایی  فهمیده بود یه خبرایی هس

به علی گفتم دلم شیرینی ناپلئونی میخواد اون بیچاره هم با وجودیکه خیلی خسته بود گفت خوب پاشو تا بریم سر کوچه بخریم

شال و کلاه کردیم ورفتیم توی راه رفتن همه چیز خوب بود ولی به مغازه شیرینی فروشی که رسیدیم از کمر درد داشتم میمردم دیگه تا خونه رو دولا دولا برگشتم

خیلی کمردرد بدی داشتم فکر میکردم به خاطر رگ سیاتیکمه ...........

خلاصه شیرینی رو خوردیم وبنا به توصیه علی یه کم دراز کشیدم تا حالم بهتر بشه ولی نشد ...لحظه به لحظه بدتر میشدم ....زنگ زدم به مامانم گفت برو پایین پیش خاله ببین چی میگه

بیچاره اونم انداختم توی دلواپسی

رفتم پایین خاله تا دید درد کشیدنهام داره منظم میشه زنگ زد به زهرا خانم (خواهر علی ) وگفت شاید اومدیم در خونه دنبالت تا بریم بیمارستان .ولی من اصلا دلم نمی خواست تو اینطوری به دنیا بیای

به خودم میگفتم حتما این دردها طبیعیه .ولی لحظه به لحظه بیشتر میشد تا اینکه هر 20دقیقه یکبار میگرفت ساعت 11شد دیدم نمی تونم تحمل کنم پاشدیم رفتیم دنبال زهرا خانم وبا همدیگه رفتیم بیمارستان توی راه داشتم میمردم از درد

وقتی رسیدم در زایشگاه وماما معاینه کرد گفت خبری نیس ولی بازم به دکترم زنگ زد

دکتر منوشناخت وگفت چند روزپیش مطبم بوده هنوز وقت داره اینها  دردهای روتین ماه 9هستن ویه دونه استامینوفن تجویز کرد .

استامینوفن رو خوردمو مرخص شدم توی را به مامان زنگ زدم گفتم نگران نباش خبری نبوده من دارم میرم خونه برو با خیال راحت بخواب و فردا صبح راه بیفت برااصفهان

رسیدیم خونه .علی خوابید ولی من اصلا نمی تونستم بخوابم به هیچ وجه بهتر نشدم درد داشت امونمو میبرید ..یه کم راه میرفتم تو سالن ............یه کم میخوابیدم ........... وای چه درد وحشتناکی بود اصلا نمی تونم توصیفش کنم

همش به خودم میگفتم خدایا این اگه درد زایمان نیست پس چیه که داره منو میکشه ........انگار یه توپ داشت از کمرم به طرف پایین هدایت میشد وحشتناک بود .حالا هم که دارم اینها رو مینوسم بازم از تصور دردش لرزه به بدنم میوفته

موقع اذان صبح بود که دیدم .........بله .....چندتا لک خون تازه ....با عجله علی رو صدا کردم دیگه تقریبا مطمئن شدم که دخملی داره به دنیا میاد

علی گفت نمازمومیخونمو میریم

ساک نینی رو برداشتم (خداروشکر که چند روز پیش آماده اش کرده بودم )

خاله منواز زیر قران رد کرد وساعت 5 و نیم صبح بود که رفتیم در خونه زهرا خانم وهمه با هم رفتیم بیمارستان

 ساعت 5:40دقیقه رسیدیم بیمارستان

تو بخش زایشگاه تا چشمشون به من افتاد یه خنده ای کردن وگفتن دوباره که تو اومدی ........ وماماوقتی معاینم کرد برق از سرش پرید دهانه رحم 5سانت باز شده بود .همه پرسنل حسابی دست پاچه شدن دوباره به دکتر زنگ زدن ودر عرض 10دقیقه دکتر اومد ......

وای خدای من چقدر وحشتناک بود داشتم میمردم .....بالاخره خانم دکتر اومد ومنومعاینه کرد 7سانت باز شده بود ولی گفت سر بچه توی حفره نیومده اگه میخوای تا ریسک کنیم و کیسه آبتو پاره کنم ببینم میاد یانه ؟

ولی من نمی تونستم ........عقلم بهم میگفت نه ....نمی دونم یه حس عجیبی میگفت زیر بار طبیعی نرو

آخه چند روز پیش توی نت راجع  به شکم پاندولی (نوع شکم خودم )سرچ کرده بودم وفهمیدم که در این نوع شکمها سر بچه تو حفره معلقه واحتمال خفگی وجود داره

خلاصه راضی نشدم وخیلی سریع کارهای سزارینو کردن وخداروشکر  متخصص بیهوشی هم تو بیمارستان بود واتاق عمل هم آزادبود

سریع آزمایش خون وادرار ازم گرفتن ومن همچنان داشتم درد میکشیدم ولحظه به لحظه دهانه رحمم باز تر میشد طوریکه خانم پرستار اجازه نداد رو توالت فرنگی بشینم میگفت حالا بچه ات بدنیا میاد

خلاصه کارها خیلی سریع پیش میرفت در عرض فقط چند دقیقه اتاق عملو آماده کردن .........ومن توی اون حال باید آماده برای عمل سزارین میشدم که هنوزم خودم از تصمیمم مطمئن نبودم

دیگه مغزم کار نمی کرد اصلا نمی دونستم ثانیه ها چطوری دارن میگذرن به هیچ چیز نمی تونستم فکر کنم توی اون لحظه ها چقدر دلم میخاست مامانم پیشم بود

نمی دونستم قراره چه اتفاقی بیفته وچه سرنوشتی در انتظارمه فقط از خدا کمک میخواستم

دیگه به بن بست رسیده بودم جایی که فقط من بودم و خدا

خلاصه منو روی ویلچر نشوندن وبردن به طرف اتاق عمل توی آسانسور دستهای علی رو سفت فشار دادم دستاش یخ بود بیچاره فکر شو هم نمی کرد این اتفاقا بیفته

ترس ودلهره رو تو چشماش می خوندم ولی سعی میکرد از من قایمش کنه وبهم دلداری میداد که

بالا خره لحظه دیدار دخترمون رسید......ولی من کاملا شوک زده شده بودم

من پشت در اتاق عمل ازدرد به خودم میپیچیدمو اونا داشتن اتاق عملو استریلیزه میکردن آخه تازه یه عمل تمام شده بود

وقتی منورو تخت اتاق عمل خوابوندن دیگه فقط از خدا میخواستم تموم بشه این دردها .........خانم دکتر معاینم کرد وگفت 8سانت باز شده

اصلا نمی تونستم روی تخت دراز بکشم تا سرمو بهم وصل کنن

به متخصص بیهوشی گفتم تورو خدا منو بیهوش کن تا هیچی نفهمم

یه ماسک گذاشتن روی دهنم ودیگه هیچی نفهمیدم ........................

وساعت 6:25دقیقه  صبح  روز 2 مهر ماه لنای من در 36هفته و3روزگی به دنیا اومد

وقتی بهوش اومدم یه ساعت بالای سر تختم بود که 8:20دقیقه رو نشون میداد.....نمی دونستم کجام وچه اتفاقی برام افتاده .....به اتاق نگاه میکردم یه خانمی هم بغل دستم رو تخت خوابیده بود که اونم معلوم بود تازه بهوش اومده

به شکمم دست میزد م ومیدیم خالیه ........یعنی من دخترمو به دنیا اوردم

خانم پرستا ر اومد گفتم خانم من بچه بدنیا اوردم

گفت بله خانم

گفتم سالمه .

گفت همه بچه های که دیشب تا حالا بدنیا اومدن سالمن

به سقف اتاق خیره شدم و هزار بار خدارو شکر کردم

بالاخره از ریکاوری اومدم بیرون و علی رو دیدم ...........گفتم نی نی رو دیده

گفت نمی دونی چقدر قشنگه

منو بردن تو اتاق بخش ودخترمو آوردن تا ببینم وای خدایا................

یه فرشته میدیدم بدون اغراق زیباترین نوزادی بود که تا به امروز در عمرم دیده بودم مثله یه تیکه ماه ......همون لحظه اولین چیزی که گفتم  این بود : واااااااااای خدایا چقدر خوشکله و عاشقش شدم

همه اومدن تواتاق وکلی از زیبایی نی نی گفتن

خانم دکتر به علی گفته بود نی نی تو شکم مادر مدفوع کرده بود وخدا خیلی بهتون رحم کرد که سریع بچه رو اوردن بیرون

حالا میفهم چرا دلم نمی خواست برای بدنیا اوردن عشقم  وقتو هدر بدم

 علی  ساعت 6:30زنگ زده بود شیراز وبه خاله مریم تبریک گفته بود اونم که تازه به خونه جدیدشون اسباب کشی کرده بودن وبیچاره با صدای تلفن از خواب پریده بود فکر کرده علی داره تبریک به خاطر منزل تازه میگه .............وقتی علی میگه خاله شدی شروع به گریه کردن میکنه وباورش نمی شه به شوهرش (دایی امیر )میگه تو زنگ بزن ببین اتفاق بدی  افتاده امیر هم زنگ میزنه وعلی مطمئنشون میکنه که هردو سالم (مادر ودختر) هستن

خاله مریم با چشمای پف کرده ساعت 7صبح میره خونه مامان جون ومیگه که تبریک میگم مامان جون شدین ..مامان جونم کلی گریه میکنه وبه صورت خودش میزنه و میگه حتما دخترم یه طوریش شده شماها به من نمی گین ........... باباجون ولی مطمئن بوده که همه چیز خوبه وخیالش راحت تره

خلاصه

دایی مجیدو خبر میکنن  و میادیه کم به مامان دلداری میده و همگی با هم راه میفتن برای اصفهان

سعی کردم تمام حسمو تو اون لحظه در قالب کلمات بیارم وتمام جمله ها رو عینا نقل قول کردم تا به مرور زمان به فراموشی سپرده نشن

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان حسنا جون
10 بهمن 90 18:25
ممنونم عزیزم من موافقم
ولی خیلی کار با وبلاگو بلد نیستم کجا باید لینک کنم ؟