لنالنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

ملکه سرزمین من

سیسمونی......(14 شهریور )

بالاخره کار چیدمان اتاقت تمام شد وشب دوتا عمه ها وبچه هاشون و عمو محمد رو هم دعوت کردیم تا بیان واتاق گل دخترمونو ببینن من خیلی خیلی تو این هفته اذیت شدم خیلی خسته شدم آخه تو دیگه بزرگ شدی و جات تو دل مامانی تنگه .مامانی نمی تونه درست تکون بخوره ............خاله مریم هم که پیشمون نبود کمکمون کنه خلاصه منو مامان  جون خیلی اذیت شدیم. واسه پرده اتاقت کلی تو بازارا راه رفتم از این مغازه به اون مغازه ........... آخر هم اماده نشد اتاقت بدون پرده موند (ولی تا موقعی که بدنیا بیای آمادش میکنیم ) لحاف چهل تیکه ای که مامان جون برات دوخته خیلی خیلی قشنگ شده وهمه کلی ذوق کردن براش همه چیزات مبارکت باشه عزیزم دوست داشتم برات دنیا رو میاوردم و...
11 بهمن 1390

و اما خاطرات زایمان

روز جمعه اول مهر ماه بود ..علی رفته بود سر کار ومن هم از صبح روی مبل دراز کشیده بودم وفقط میخوردمو کانال تی وی عوض میکردم مامان جون قرار بود فردا از شیراز بیاد ومنم کلی از برنامه هامو گذاشتم تا مامانم بیاد ..میخوام برم آتلیه عکس بگیرم ............کلی خرید واسه خودم وباباعلی داشتم عصر شد که بابایی از سر کار اومد وبا تعجب به شکم من نگاه میکرد و میگفت چرا شکمت اینطوری شده .............امروز شکمت یه جور دیگس ......انگار بابایی  فهمیده بود یه خبرایی هس به علی گفتم دلم شیرینی ناپلئونی میخواد اون بیچاره هم با وجودیکه خیلی خسته بود گفت خوب پاشو تا بریم سر کوچه بخریم شال و کلاه کردیم ورفتیم توی راه رفتن همه چیز خوب بود ولی به مغازه شیرین...
10 بهمن 1390

دلتنگم

دختر گلم دلم نوشتن میخواد برای تو مینویسم تا بدانی چه روزها و  ثانیه ها که بدون تو بر ما گذشت و ما چقدر منتظر بودیم تا خدا هدیه بزگ آسمونی رو به ما ارزونی کرد برای تو مینویسم تا بعدها طعم انتظار را بفهمی وبدانی که چه تلخ بوده بدون تو زندگی کردن برای تو مینویسم تا یه روز یکه خودت مامان شدی بفهمی مامان وبابا حاضرن تمام دنیاشونو بدن تا تو بیایی ولبخند بزنی به زندگیشون عزیزم .دخترک دلبندم تمام در ودیوار خونه منتظر صدای گریه و خندیدن های توست                                &n...
10 بهمن 1390